واقعا واقعا واقعا ترسیدم. محبتش رو میتونم توی دلم حس کنم و وقتایی که صحبت میکنیم قشنگ متوجه میشم که حالم بهتر میشه انگار، با این وجود انکار میکنم و دارم سعی میکنم همه چیز رو خیلی خیلی آروم پیش ببرم، هیچ اسمی روی خودمون نزارم تا ببینم ماجرای شماره ۲ چی میشه.

احساس بدی نسبت به خودم دارم، از آدم ها که میپرسم بهم میگن کار اشتباهی نمیکنی، ولی من در درونم پیش خودم وجدانم راحت نیست. نمیتونم به هیچ کودومشون هم چیزی بگم.

درسته، من دارم ماجرا رو زیادی بزرگ میکنم. درگذر زمان ممکنه هر کدومشون ذات خودشونو نشون بدن و من ببینم که ما به درد هم نمیخوریم، ولی همین لحظه، الان چی؟ من باید با دلم، با احساسم چی کار کنم؟ کاش هیچ وقت مجبور نمیشدم تصمیم بگیرم تو زندگیم.

از اون طرف هم صحبت طرح و جابجا شدن به تهران و ... داغ شده پیش بچه ها. با توجه به اینکه چندماه بیشتر تا فارغ شدنمون نمونده اگه بخوام بجابجا شم از الان باید تصمیمم رو بگیرم و کار های مربوط بهش رو انجام بدم.نمیدونم اصلا کار درستیه یا نه، چقدر قراره بجنگم براش و آیا عملی میشه یا نه... آیا اصلا تا اون موقع هنوز اختیارم کامل دست خودمه یا یه نفر دیگه رو هم قراره تصمیماتم تحت تاثیر قرار بده یا نه...

واقعا نمیدونم. همه چیز رو کم کم دارم میسپرم دست زمان.