Things are getting serious. 

باید برای جلسه بعد لباس بدوزم. سر کار میرم ولی به اندازه ای ک میخوام شیفت ندارم و پولی ک میخوام ب دستم نمیرسه. مامان درمورد جیزای مهم باهام صحبت نمیکنه و ترجیح میده بیشتر پشت سرم صحبت کنه. پینات هم خودش بدون اینکه بدونه فشار هایی رو وارد زندگیم کرده. باید تصمیم بگیرم خودم که میخوام چیکار کنم. چیز هایی که میخوام با چیز هایی که میدونم خیلی فرق داره باهم. پوستم خیلی بد شده. بیشتر از همیشه احساس چاقی دارم ولی بخاطر استرس نمیتونم درست رژیم بگیرم. دیگه نمیخوام تراپی برم فعلا. هفته دیگه قراره با مامان پینات برم بیرون و از همین الان استرس کل وجودمو گرفته. خیلی اتفاقا داره میفته و من هرچی میدوعم نمیرسم. دلم میخواد گریه کنم.