همه چیز به یه استیبیلیتی معمولی یی رسیده.

همه نشانه های ر رو دارم از جلوی چشمم دور میکنم. وقتی احساساتم دوره میخواد جریان پیدا کنه، سفت جلوشو میگیرم و به خودم یاد آوری میکنم که "چیزی که وجود نداشته" تموم شده. و نمیخوام idea یه آدمی درونم زندگی کنه:) و حالا از بیرون که به ماجرا نگاه میکنم تاکسیسیتی زیادی رو درونش میبینم. میفهمم که یه رد فلگ هایی رو دیده بودم و داشتم به عنوان خوبی ازشون یاد میکردم چون صرفا میخواستم کسی رو داشته باشم. شیفته شده بودم و چشمام بسته بود. همون موقع هم میدونستم تا حد زیادی ما به درد هم نمیخوریم و اگه رابطه ای به وجود اومده بود دووم زیادی نخواهد داشت و ممکنه سراسر درد باشه ولی نمیدونم چرا داشتم اون کارو با خودم میکردم. ولی خاب... تا حدی شانس اوردم و گذشت.

از طرف دیگه دارم یه مورد دیگه ای رو در درونم پرورش میدم. اول از همه با وجود اون شناخت قبلی یی که داشتم حس های کمی که ک وجود داشت منطقمو کامل انداختم جلو و چیز عجیبی پیدا نکردم. کم کم شروع کردم به نزدیک شدن... تا الان اتفاق عجیبی نیفتاده، مشکلاتی که وجود داشته رو درست تونستیم هندل کنیم و تراپی...تراپی...تراپی... این تراپیه که باعث شده تا همین الان همه چیز درست پیش بره.

تراپیستم دیگه داره حق مادری بر گردنم پیدا میکنه. چیز هایی که باید از مادرم میشنویدم و چون رابطه خیلی نزدیکی نداریم نمیتونم براش تعریف کنم رو به تراپیستم میگم و ادوایس های خوبی بهم میده. درسته که به یک سری از حرفاش گوش نمیدم، ولی کلیت حرفاش باعث‌ میشه عقلمو کامل نزارم کنار، کامل فریک اوت نکنم و ‌‌‌...

و این آخر هفته هم خیییلیییی آخر هفته مهمی به حساب میاد... میتونه سرنوشت ساز باشه واقعا. امیدوارم خوب بگذره:)