قرار نبود اصلا اینطوری بشه که آخه عزیز دل من. قرار نبود ما یه روز رو باهم بگذرونیم و سه هفته بعد تک تک سلولای بدنم تورو صدا بزنن! من به خودم قول داده بودم که دیگه اینکارو نمیکنم با خودم. هرچی شد میبینم و میگذرم مگه اینکه نفر مقابل یه حرکتی بزنه.

حس میکنم کارایی که کردی اون منظوری که من برداشت کردمو نداشته. یهو دیدم که شبا هر بار گوشیم ویبره میره فقط چک میکنم ببینم اسم تو رو میبینم یا نه.

میگی میکسد سیگنال دادم؟ مال من شاید یه دونه واضح بوده، ولی تو... خود تو چی؟ دو پهلو حرف میزنی، چند پهلو کار میکنی و دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم. دیشب اصلا قرار نبود از اون پیاما چنین برداشتی بشه... دروغ نگم خوشحالم ک چنین برداشتی داشتی ولی اصلا  اصلا منظورم اون نبود‌.

تراپیستم میگه باید مراقب باشی. خیلی محتاط قدم برداری و حواست به نشونه ها باشه چون تا چند ماه دیگه اینقدر بدنت پر از دوپامینه که کورتکس مغزم کاملا تعطیله. من کاملا متوجه ام که مغزم خالی از هر نوع منطقی شده.

میدونی... من میترسم. میترسم از اینکه قراره چی بشه. اگه اونجوری که میخوام الان پیش بره، نهایتش چی میشه؟ تهش به کجا میرسیم؟ یا اگه از الان هیچی بینمون اتفاق نیفته، من درونم چی میشه؟ ینی میتونم به عنوان یه دوست نگهت دارم؟ چون واااقعا نمیخوام از دستت بدم.

هم میخوام هم نمیخوام، هم میترسم هم میخوام شجاع باشم. همه چیز یه کلاف در هم پیچیده اس برام. مغزم با سرعت نور کار میکنه و فکر میکنم و درونم یه دسته پروانه بزرگ داره پرواز میکنه...

خیلی خیلی سخته ولی به زور خودمو نگه داشتم که هیچ کاری نکنم. میخوام از طرف تو باشه.